سال 1372 یا 1373 ، مدرسه راهنمایی تکتم ، معلم ادبیات فارسی ، سرکار خانم قوی اندام ، یه شعر پر محتوی واسمون می خوند که من بعد چند بار تکرار حفظش کردم و هنوزم یادمه . می خوام این شعر رو اینجا بنویسم که هیچ وقت یادم نره و از همین جا هم واسه معلم ادیبم آرزوی توفیق و سلامت می کنم.
احمدک
معلم چو آمد ، به ناگه کلاس
چو شهری فرو خفته خاموش شد
سخنهای ناگفته در مغزها
به لب نارسیده ، فراموش شد
معلم ز کار مداوم مدام
غضبناک و فرسوده و خسته بود
جوان بود و در عنفوان شباب
جوانی از او رخت بر بسته بود
صدای سکوت غم آلود را
صدای درشت معلم شکست :
بخوان تا ببینیم سعدی چه گفت ؟
ز جا احمدک جست و بند دلش
از این بی خبر بانگ ناگه گسست
ولی احمدک درس ناخوانده بود
به جز آنچه دیروز در آنجا شنفت
زبانش به لکنت بیفتاد و گفت :
- بَ بَ نی آ آ آ دَم اع اع ضای یک یک یکدیگرند
که که در آ آ آ فرینش ز ز ز یک گوهرند
چو چو چو عضوی به به درد آ آ آ ورد روزگارر
دگر عضوها را ن ن نماند قرا ا ا ر
تو کز ...... تو کز ..........
ولی یادش نبود
جهان پیش چشمش سیه پوش شد
نگاهش به سنگینی از روی شرم
به پایین بیفتاد و خاموش شد
نخواندی چنین درس آسان بگوی
مگر چیست فرق تو با دیگران ؟!
نداند که آیا در این دادار
بود فرق بین دار و ندار
ز شرمی که از روی او بیم داشت
چنین گفت احمد به آموزگار :
ولی من بی وجودش نهم سر به خاک
به آنان جز از روی مهر و خوشی
نگفته کسی تا کنون یک سخن
ولی من از ترس و اجبار مرگ
کنم با پدر پینه دوزی و کار
ببین ببین دستهای پر از پینه ام شاهد است
هنوز او سخنهای بسیار داشت
ولی از ستم سینه ای زار داشت
به من چه که دستت پر از پینه است
رود یک نفر نزد ناظم که او
به همراه خود یک فلک آورد
نماید پر از پینه پاهای او
ز چوبی که بهر کتک آورد
چو بشنید این سخن از آموزگار
به یادش بیفتاد شعر سعدی و گفت :
تو کز محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت دهند آدمی !
No comments:
Post a Comment