Saturday, 22 December 2007
شكر
Wednesday, 19 December 2007
امتحان زبان
Monday, 17 December 2007
خوشبخت باشي
Wednesday, 12 December 2007
Tuesday, 11 December 2007
! يافت مي نشود ، گشته ايم ما
Sunday, 9 December 2007
بدون عنوان
پيري يا مرگ ؟
Wednesday, 28 November 2007
family
"Oh excuse me please" was my reply.
He said, "Please excuse me too; I wasn't watching for you.
"We were very polite, this stranger and I.
We went on our way saying good-bye.
But at home a difference is told, how we treat our loved ones, young and old?
Later that day, cooking the evening meal, My son stood beside me very still.
As I turned, I nearly knocked him down.
"Move out of the way," I said with a frown. "
He walked away, his little heart broken.
I didn't realize how harshly I'd spoken.
While I lay awake in bed, God's still small voice came to me and said, "While dealing with a stranger, common courtesy you use, But the children you love, you seem to abuse.
Go and look on the kitchen floor, You'll find some flowers there by the door.
Those are the flowers he brought for you.He picked them himself: pink, yellow and blue.
He stood very quietly not to spoil the surprise, and you never saw the tears that filled his little eyes."
By this time, I felt very small,and now my tears began to fall.
I quietly went and knelt by his bed; "Wake up, little one, wake up," I said. " Are these the flowers you picked for me?"
He smiled, "I found 'em, out by the tree. I picked 'em because they're pretty like you.I knew you'd like 'em, especially the blue."
I said, "Son, I'm very sorry for the way I acted today; I shouldn't have yelled at you that way." He said, "Oh, Mom, that's okay. I love you anyway." I said, "Son, I love you too, and I do like the flowers, especially the blue."
Are you aware that if we died tomorrow, the company that we are working for would easily replace us in a matter of days. But the family we left behind will feel the loss for the rest of their lives?
And come to think of it, we pour ourselves more into work than to our own family , an unwise investment indeed, don't you think?
So what is behind the story?What does the word FAMILY mean to us?
Monday, 26 November 2007
صميميت
تنهايي
!وقتی خودمو می سپرم دستش آرومم می کنه
!همیشه قشنگترین هدیه رو برام می آره ، گریه
Saturday, 3 November 2007
نظم بي نظم
Friday, 2 November 2007
جدايي
گریه کردم و نوشتم نازینم یا تو یا مرگ
به تو گفتم باورم کن میون این همه دیوار
تو با خنده هات نوشتی هم قفس خدا نگهدار
بنویس مهلت موندن یه نفس بود
سهم من از همه دنیا یه قفس بود
بنویس که خیلی وقته واسه تو گریه نکردم
سر رو شونه هات نذاشتم مثل دستات سرد سردم
من که تو بن بست غربت زخمی از آوار پاییز
فکر چشمای تو بودم با دلی از گریه لبریز
شب عاشقونه ی من که حروم شد
مهلت بودن با تو که تموم شد
ندونستم باید از تو می گذشتم
وقتی از غربت چشمات می نوشتم
بنویس مهلت موندن یه نفس بود
سهم من از همه دنیا یه قفس بود
Sunday, 28 October 2007
لذت خواب
Monday, 22 October 2007
Monday, 15 October 2007
زن
Saturday, 6 October 2007
!بدون عنوان
Tuesday, 25 September 2007
حماقت؟
كسري
Monday, 24 September 2007
to love or to be loved ?
به نظر من نیاز اولی نمیتونه ارزش و اهمیت و تأثیری کمتر از نیاز دومی داشته باشه ، به خاطر همینه که عشق و علاقه یک طرفه نمی تونه آدمو ارضاء کنه . یعنی من یکی که کلی از گفتن دوستت دارم یا دلم برات تنگ شده لذت می برم ، به همون اندازه ای که این جملات رو بشنوم
درس و مدرسه
Sunday, 23 September 2007
شگفتی های روح آدمی
بی صبری رسوایش کند و اگر به تهیدستی مبتلا گردد ، بلاها او را مشغول سازد و اگر گرسنگی بی تابش کند ناتوانی آن را از پای درآورد و اگر زیادی سیر شود ، سیری آن را زیان رساند . پس هرگونه کندروی برای آن زیانبار و هرگونه تندروی برای آن فسادآفرین است ./حکمت 108 نهج البلاغه
کی میتونه ادعا کنه که هیچوقت دچار طمع ، حرص ، نومیدی ، تأسف و ... نمیشه ؟
خدایی خوب بودن چقدر سخته
I dance for you !
At the night
I had a dream
In the dream you are my lover.
Anothere day goes by
I feel the emptiness inside me
and the pain of ages resides inside my soul .
I dance for you, i'm all for you
it's in your eyes your breath upon my lips
I dance for you, you are my lover.
I dance for you, i'm all for you
you hear me cry your kiss upon my lips
I dance for you, you are my lover .......
http://www.iransong.com/g.htm?id=25484
Saturday, 22 September 2007
بنی آدم اعضای یکدیگرند
سال 1372 یا 1373 ، مدرسه راهنمایی تکتم ، معلم ادبیات فارسی ، سرکار خانم قوی اندام ، یه شعر پر محتوی واسمون می خوند که من بعد چند بار تکرار حفظش کردم و هنوزم یادمه . می خوام این شعر رو اینجا بنویسم که هیچ وقت یادم نره و از همین جا هم واسه معلم ادیبم آرزوی توفیق و سلامت می کنم.
احمدک
معلم چو آمد ، به ناگه کلاس
چو شهری فرو خفته خاموش شد
سخنهای ناگفته در مغزها
به لب نارسیده ، فراموش شد
معلم ز کار مداوم مدام
غضبناک و فرسوده و خسته بود
جوان بود و در عنفوان شباب
جوانی از او رخت بر بسته بود
صدای سکوت غم آلود را
صدای درشت معلم شکست :
بخوان تا ببینیم سعدی چه گفت ؟
ز جا احمدک جست و بند دلش
از این بی خبر بانگ ناگه گسست
ولی احمدک درس ناخوانده بود
به جز آنچه دیروز در آنجا شنفت
زبانش به لکنت بیفتاد و گفت :
- بَ بَ نی آ آ آ دَم اع اع ضای یک یک یکدیگرند
که که در آ آ آ فرینش ز ز ز یک گوهرند
چو چو چو عضوی به به درد آ آ آ ورد روزگارر
دگر عضوها را ن ن نماند قرا ا ا ر
تو کز ...... تو کز ..........
ولی یادش نبود
جهان پیش چشمش سیه پوش شد
نگاهش به سنگینی از روی شرم
به پایین بیفتاد و خاموش شد
نخواندی چنین درس آسان بگوی
مگر چیست فرق تو با دیگران ؟!
نداند که آیا در این دادار
بود فرق بین دار و ندار
ز شرمی که از روی او بیم داشت
چنین گفت احمد به آموزگار :
ولی من بی وجودش نهم سر به خاک
به آنان جز از روی مهر و خوشی
نگفته کسی تا کنون یک سخن
ولی من از ترس و اجبار مرگ
کنم با پدر پینه دوزی و کار
ببین ببین دستهای پر از پینه ام شاهد است
هنوز او سخنهای بسیار داشت
ولی از ستم سینه ای زار داشت
به من چه که دستت پر از پینه است
رود یک نفر نزد ناظم که او
به همراه خود یک فلک آورد
نماید پر از پینه پاهای او
ز چوبی که بهر کتک آورد
چو بشنید این سخن از آموزگار
به یادش بیفتاد شعر سعدی و گفت :
تو کز محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت دهند آدمی !
!آدمو بگيره ، جو نه ****
نزديك ترين دوست
افكار را نبايستي بر روي راهها متمركز كرد كه حاصلش تنفر است . خدا در عشق مي آيد و در نفرت مي رود . بايد دوست داشت و در دوستي و صلح با ديگران زندگي كرد
Friday, 21 September 2007
زندگی
نجابت زيادي
بدا به حال دلهایی که بیش از اندازه محفوظ بوده اند ؛»
«هنگامی که سودا راه به دل باز می کند آن که عفیف تر است بی دفاع تر است
عروس رود
تویی و جلوه گری های سرخ رویایی
من و غروب و غزل در کنار خلوت رود
تو مست طی شدن لحظه ای تماشایی
تو محو می شوی و من شعر . . . شعر می گویم
به پاس مقدم این لحظه اهورایی
به آب می زنی و دانه دانه می میرند
فرشته های سپید و حسود دریایی
به آب می زنی و باز رقص ماهی ها
میان بستر آن گیسوی چلیپایی
تو دور می شوی و در غروب گم شده ایم
کنار رود , من و آسمان و تنهایی
. . . و کفشهای سپیدی کنار ساحل خیس
نگاه آب , من و آدمی مقوایی
شعر از : دوست خوبم یک مرد بی ستاره آبانی
Wednesday, 19 September 2007
روزه
خدا قوت و نماز و روزه هاتون قبول
فقط تو رو خدا این مسواک و خمیر دندون لعنتی رو همیشه همراه داشته باشین . مخصوصا ًوقتی قراره در اماکن عمومی مثل آسانسور حضور پیدا کنید
خداحافظي
از خداحافظي هاي معقول و به جا نترسين هر چند كه سخت باشه
سعي كنين تو دوستي با مرام باشين تا بعد از خداحافظي دچار عذاب وجدان نشين
Sunday, 27 May 2007
يك دنيا ممنون
چرا ؟
چون برنامه نداره ؟ چون هدف نداره ؟
نميدونم . من كه فعلاً خيلي خوشحالم و خوشحاليمو هم مديون يه دوست مهربونم كه تا حالا خيلي چيزا ازش ياد گرفتم . اقلاً خنديدن تو محيط اداره