Saturday 22 September 2007

بنی آدم اعضای یکدیگرند

سال 1372 یا 1373 ، مدرسه راهنمایی تکتم ، معلم ادبیات فارسی ، سرکار خانم قوی اندام ، یه شعر پر محتوی واسمون می خوند که من بعد چند بار تکرار حفظش کردم و هنوزم یادمه . می خوام این شعر رو اینجا بنویسم که هیچ وقت یادم نره و از همین جا هم واسه معلم ادیبم آرزوی توفیق و سلامت می کنم.

احمدک
معلم چو آمد ، به ناگه کلاس
چو شهری فرو خفته خاموش شد
سخنهای ناگفته در مغزها
به لب نارسیده ، فراموش شد
معلم ز کار مداوم مدام
غضبناک و فرسوده و خسته بود
جوان بود و در عنفوان شباب
جوانی از او رخت بر بسته بود

صدای سکوت غم آلود را
صدای درشت معلم شکست :

- بیار احمدک درس دیروز را
بخوان تا ببینیم سعدی چه گفت ؟

ز جا احمدک جست و بند دلش
از این بی خبر بانگ ناگه گسست
ولی احمدک درس ناخوانده بود
به جز آنچه دیروز در آنجا شنفت
زبانش به لکنت بیفتاد و گفت :

- بَ بَ نی آ آ آ دَم اع اع ضای یک یک یکدیگرند
که که در آ آ آ فرینش ز ز ز یک گوهرند
چو چو چو عضوی به به درد آ آ آ ورد روزگارر
دگر عضوها را ن ن نماند قرا ا ا ر
تو کز ...... تو کز ..........

ولی یادش نبود
جهان پیش چشمش سیه پوش شد
نگاهش به سنگینی از روی شرم
به پایین بیفتاد و خاموش شد

- چرا احمد کودن بی شعور
نخواندی چنین درس آسان بگوی
مگر چیست فرق تو با دیگران ؟!

خدایا خدایا چه می گوید آموزگار
نداند که آیا در این دادار
بود فرق بین دار و ندار
ز شرمی که از روی او بیم داشت
چنین گفت احمد به آموزگار :

- که آنان به دامان مادر خوشند
ولی من بی وجودش نهم سر به خاک
به آنان جز از روی مهر و خوشی
نگفته کسی تا کنون یک سخن

به مال پدر تکیه دارند و بس
ولی من از ترس و اجبار مرگ
کنم با پدر پینه دوزی و کار
ببین ببین دستهای پر از پینه ام شاهد است

سخنهای او را معلم شکست
هنوز او سخنهای بسیار داشت
ولی از ستم سینه ای زار داشت

- به من چه که مادر ز کف داده ای
به من چه که دستت پر از پینه است
رود یک نفر نزد ناظم که او
به همراه خود یک فلک آورد
نماید پر از پینه پاهای او
ز چوبی که بهر کتک آورد

دل احمد آزرده و ریش شد
چو بشنید این سخن از آموزگار
به یادش بیفتاد شعر سعدی و گفت :

تو کز محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت دهند آدمی !


!آدمو بگيره ، جو نه ****

!ديروز يكي بم گفت شماره فلاني رو از تو موبايلم پاك كردم و ديگه باش كاري ندارم
با تعجب پرسيدم چطور ؟
!گفت : خودشو لوس كرده ، چند وقته سرسنگين شده ، جواب اس ام اس نميده
بش گفتم چه طوري به چنين نتيجه احمقانه اي رسيدي ؟
!گفت : پست خداحافظي تو رو خوندم ، جو گير شدم
(!بابا جون من گفتم عاقلانه و مؤدبانه خداحافظي كن ، نگفتم زرتي خداحافظي كن)

نزديك ترين دوست

مردم سرزمين هاي مختلف به روشهاي مختلف دعا مي كند . هر كس عشقش را به روشهاي خودش ارائه مي كند . هيچ مقياسي براي سنجش عشق وجود ندارد . هيچ مقياسي نيست كه بتوان بر اساس آن به عشقي كه مردم سرزمين هاي مختلف در دلشان دارند الويت داد. هيچكس نمي تواند مطمئن باشد كه عشقش عميق تر از عشقي است كه ديگران در دلشان دارند . عشق بي مز است . عشق بي رنگ است . عشق بي مقياس است . هر ذره اي از وجود از عشق خوشنود مي شود . ممكن است راه ابراز عشق از محلي تا محل ديگر تفاوت كند ، اما هدف نهايي آن در همه يكسان است
افكار را نبايستي بر روي راهها متمركز كرد كه حاصلش تنفر است . خدا در عشق مي آيد و در نفرت مي رود . بايد دوست داشت و در دوستي و صلح با ديگران زندگي كرد
هيچ دعايي خدا را به اندازه ابراز عشق و دوستي به ديگران خوشنود نمي سازد . خدا محتاج دعا نيست . او محتاج نيست . عشق بايستي از طريق اعمال نشان داده شود
بايد بر اساس فراميني كه از خدا دريافت كرده ايم در صلح و آرامش با ديگران زندگي كنيم. هيچ پدري از فرزندان خود نخواسته است تا شب و روز او را پرستش كنند . كلامي كه فرزندان در ستايش پدر خويش ابراز مي كنند پدر را از اعماق قلبش خوشنود نمي سازد . آمرزيده آنهايي هستند كه به نقش پدر به عنوان نزديك ترين دوست و حامي واقفند. آمرزيده آنهايي هستند كه بر اساس دستورات پدراعمال نيكو انجام مي دهند. خدا به نمازهاي متظاهرانه طولاني بندگان محتاج نيست . بايد با يكايك اعضاي بدن رابطه دوستي و مهر داشت . از اعماق قلب دوست داشت. حضور خدا را در خود احساس كرد . مهم اين نيست كه در كجا هستيم و چگونه عشق خداييمان را ابراز مي كنيم
بايد تا هر اندازه كه مي توان با او درد دل كرد. در خلوت خويش از او خواست تا آنچه را كه به صلاح ماست به ما بدهد . او نزديك ترين دوست ماست