Sunday 13 September 2009

كفش سيندرلا

ديشب با كوله باري از حاجت و نياز ، تصميم گرفتم برم مسجد محله و مراسم احياء و دعاي جوشن كبير . از اونجايي كه دلم شكسته بود و مي گن وقتي يه جوون دلش مي شكنه و از خدا چيزي مي خواد حتماًً خدا حاجتش رو بر آورده مي كنه منم اميدوار بودم كه شب قدر دست خالي از مسجد بيرون نمي يام مخصوصاً اينكه هيچ وقت مسجد نمي رم و فكر مي كردم حالا كه بار اوله خدا سعي مي كنه يه خاطره خوب از مسجد واسم درست كنه تا هميشه برم مسجد . خلاصه تو اين افكار بودم كه خوابم گرفت و خواستم برم خونه ، هنوز از مسجد بيرون نيومده بدم كه حاجت روا شدم ، اونم چه جورش ! بله ، كفش خوشگلمو كه از تركيه خريده بودم و خيلي هم دوستش داشتم و لنگه اش و هيچ جا تو تهران نديده بودم ، برده بودند و من بايد پابرهنه برمي گشتم خونه ! خلاصه خدا حسابي از خجالتم در اومده بود و من تا صبح خودمو نفرين كردم كه چرا اين همه خدا رو تو زحمت انداختم
اينا رو نوشتم تا شبهاي قدر سالهاي بعد كه ميام اين خاطرات رو مرور مي كنم ببينم خدا چقدر از حرفهاي منو شنيده و جوابمو داده ، همكارهاي اداره مي گن امروز فردا يه شاهزاده مياد سراغت و كفشتو برات مي آره و مي شي سيندرلاي قصه هاش