Wednesday 28 November 2007

family

I ran into a stranger as he passed by,
"Oh excuse me please" was my reply.
He said, "Please excuse me too; I wasn't watching for you.
"We were very polite, this stranger and I.
We went on our way saying good-bye.
But at home a difference is told, how we treat our loved ones, young and old?
Later that day, cooking the evening meal, My son stood beside me very still.
As I turned, I nearly knocked him down.
"Move out of the way," I said with a frown. "
He walked away, his little heart broken.
I didn't realize how harshly I'd spoken.
While I lay awake in bed, God's still small voice came to me and said, "While dealing with a stranger, common courtesy you use, But the children you love, you seem to abuse.
Go and look on the kitchen floor, You'll find some flowers there by the door.
Those are the flowers he brought for you.He picked them himself: pink, yellow and blue.
He stood very quietly not to spoil the surprise, and you never saw the tears that filled his little eyes."
By this time, I felt very small,and now my tears began to fall.
I quietly went and knelt by his bed; "Wake up, little one, wake up," I said. " Are these the flowers you picked for me?"
He smiled, "I found 'em, out by the tree. I picked 'em because they're pretty like you.I knew you'd like 'em, especially the blue."
I said, "Son, I'm very sorry for the way I acted today; I shouldn't have yelled at you that way." He said, "Oh, Mom, that's okay. I love you anyway." I said, "Son, I love you too, and I do like the flowers, especially the blue."
Are you aware that if we died tomorrow, the company that we are working for would easily replace us in a matter of days. But the family we left behind will feel the loss for the rest of their lives?
And come to think of it, we pour ourselves more into work than to our own family , an unwise investment indeed, don't you think?
So what is behind the story?What does the word FAMILY mean to us?

Monday 26 November 2007

صميميت

يعني لازمه آدم هميشه جايگاه خودش و ديگران رو به خودش و به ديگران ياد آوري كنه ؟! يعني اگه يكي هميشه تو جمع اطرافياش بي عقده ، خاكي ، بي آلايش ، ساده ، صميمي و خودموني برخورد كنه اين ميشه يه وظيفه و اونا يادشون ميره كه اين صميميت مي تونست وجود نداشته باشه !؟ چطور وقتي يكي نداشته هاشو هر روز و به روش هاي مختلف تو سرمون مي كوبه ولي يكي ديگه داشته هاشو بي رنگ يا كم رنگ مي كنه كه فاصله ها احساس نشه ، باز ما فراموش مي كنيم كه به اين صميميت ، سادگي و بلندي طبع احترام بگذاريم ؟ گاهي كه به اين نتيجه مي رسم كه اينجا هر چي بيشتر خودتو بگيري بيشتر مورد احترامي ،از خودم و از آدماي اطرافم متنفر ميشم

تنهايي

،یه چند وقتی هست که تنهایی رو ندیدم
.دلم حسابی واسش تنگ شده
.گاهی به شدت عاشقش میشم
.شایدم وابستش شدم
!وقتی خودمو می سپرم دستش آرومم می کنه
!همیشه قشنگترین هدیه رو برام می آره ، گریه
!گاهی آزارم می ده ، اما از همه به من نزدیک تره
.همیشه کنارمه و هیچ کس نمیتونه اونو ازم بگیره
.دلم حسابی واسش تنگ شده
!کاش یه فرصت کوچولو پیش بیاد و دوباره ببینمش ، منتظرم هدیه امو ازش بگیرم

Saturday 3 November 2007

نظم بي نظم

وقتي ماشينتو به اشتباه جلو پاركينگ همسايه پارك كردي ، اونوقت داري مؤدبانه و با شرمساري تمام عذرخواهي مي كني ، ولي همسايه عزيزت به جاي پذيرش عذرت تهديدت مي كنه كه پليس 110 صدا كرده ! وقتي واست مهمون مي آد ، صاحبخونه ات به اين دليل آبگرمكن خونه رو خاموش مي كنه ! وقتي رئيس تو اداره به خاطر موفقيت تحصيليت اضافه كارتو نصفه ميكنه ! وقتي قبض موبايلتو به موقع پرداخت كردي ، اما مخابرات به اشتباه تلفنتو قطع مي كنه و براي وصل مجددش ميگه حضوري تشريف بيارين و فيش بپردازين و آخرش هم تو قبض جديد واست بدهي پيشين مي آد ! وقتي يكي با سرعت تمام از بغل دستت رد ميشه و يه حال اساسي به گلگير ماشينت مي ده ، ولي ترمز نمي كنه كه لااقل بتوني ازش تشكر كني ! وقتي سوار تاكسي ميشي ، راننده به بهانه اينكه اين راه خيلي كم مسافر داره و بايد خالي برگرده ، كرايه برگشت رو هم ازت مي گيره! و وقتي هزار جور وقتي ديگه رو مي بيني فقط بايد به نظم بي نظم امور دور و برت بخندي ، اگه بخواي اين مسايلو جدي بگيري نمي توني ادامه بدي

Friday 2 November 2007

جدايي

از جداشدن نوشتی رو تن زخمی هر برگ
گریه کردم و نوشتم نازینم یا تو یا مرگ
به تو گفتم باورم کن میون این همه دیوار
تو با خنده هات نوشتی هم قفس خدا نگهدار
بنویس مهلت موندن یه نفس بود
سهم من از همه دنیا یه قفس بود
بنویس که خیلی وقته واسه تو گریه نکردم
سر رو شونه هات نذاشتم مثل دستات سرد سردم

من که تو بن بست غربت زخمی از آوار پاییز
فکر چشمای تو بودم با دلی از گریه لبریز
شب عاشقونه ی من که حروم شد
مهلت بودن با تو که تموم شد
ندونستم باید از تو می گذشتم
وقتی از غربت چشمات می نوشتم
بنویس مهلت موندن یه نفس بود
سهم من از همه دنیا یه قفس بود